امسال برایم به اندازهی ده سال گذشت. حساب موهای سفید روی سرم را ندارم اما فکر کنم بیشتر شدهاند.گاهی وقتی چشمهایم را میبندم باورم نمیشود که فقط سی سالم است. قرار بود
مرگ آدمها تلنگری باشد برای بهتر زندگی کردن اما برای من تجربهی نزدیک شدن مرگ عجیب بود.
به پروفایل اینستاگرام، فیلمها و عکسهایی که از رفتگان امسال مانده است سر میزنم و با خودم میگویم: «هیچوقت فکر میکرد این آخرین عکسش باشد؟ آخرین پستش». به بار آخری فکر میکنم که روی پلههای خانهی مامان با اسما خداحافظی کردم و چشمهای هر دویمان از اشک خیس بود. از پلهها که پایین میرفت سیر نگاهش کردم. آن آخرین ساعتهایی که آمد تا با هم باشیم و با علی باز کند ثانیه به ثانیه یادم مانده است. هیچکداممان فکر نمیکردیم بار بعدی که همدیگر را ببینیم به جای تاخت زدن علیهایمان و در آغوش گرفتن و فشردنشان، قرار است همدیگر را بغل کنیم و گریه کنیم. علی او در همان لحظه باقیماند و هرگز پا به دنیای ما نگذاشت.
من و اسما با هم قرار گذاشته بودیم که اسم پسرهای هر دویمان علی باشد. عاشق این اسم بودیم. از قضا هر دو محمدهایمان هم عاشق این اسم بودند. اما این قرار عاشقانه همانجا تمام شد.
علی انصاریان فوتبالیستی که هیچ وقت دوستش نداشتم و از خندههایش حرصم میگرفت، مرد و حالا من خاطراتی را به یاد میآورم که اصلا قبل رفتنش یادم نبود. بازی پرسپولیس و استقلال، کری خواندن علی و امیرحسین در خانهی آقاجون و مامانجون. بالا و پایین پریدنهای بچگانهشان و پسری قرمز پوش وسط زمین که موهایش از بقیهی پسرهای توی زمین قشنگتر بود. صورتش یک جدیت مردانهای داشت که جذاب بود و احتمالا من همان موقعها ازش خوش میآمد اما هیچوقت نفهمید زمان...
ادامه مطلبما را در سایت زمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 11:06