زمان

ساخت وبلاگ
همه‌ی ما در ذهن‌مان حرف‌های یواشکی زیادی داریم. چیزهایی که با خودمان مرور می‌کنیم. راجع بهش فکر میکنیم اما هرگز به زبان نمیاریم. من مدتی هست که این حرف‌های یواشکی را به خودم یادآوری میکنم. یاد خودم می‌اندازم که باید به اینها فکر کرد. راجع بهشون خوند و حتی با دایره‌ی امن اطرافت راجع بهش صحبت کرد.  علی برای من دریچه‌ای بود به روی ناشناخته‌ها. برای اینکه برایش آغوش امنی باشم برای شنیدن اول از همه لازم داشتم خودم را خوب بشنوم و فیتیله‌ی والد درونم را پایین بکشم و نبایدهایم را بازنگری کنم. یادم بیاید که چرا در لیست نبایدها رفته‌آند واقعا انتخابم بودند یا فشارهای اجتماعی و ندانستن‌هایم در آنجا زندانی‌شان کرده است.  البته بودن در کنار محمد شروع خوبی برای بازنگری نبایدهایم بود. ازدواج با آدمی که از همان اول آشنایی با صداقت و صراحت و تعریف گذشته‌آش حسابی من را به چالش کشیده بود. یادم هست که چقدر مسیر آشنایی‌مان بالا و پایین داشت. با خودم میگفتم چه طور می‌توانم با آدمی که نبایدهای زندگی من را نه تنها چشیده است بلکه زندگی کرده است، زیر یک سقف باشم؟ اما یک حس عمیق دیگری داشتم که دوستش داشت. من همیشه بابا را دوست داشتم چون از خودش راحت حرف می‌ژد چون هیچ وقت امتحان کردن را جرم نمی‌دانست. همیشه پدر و مادرم برایم دایره‌ی امنی بودند چون میدانستم که همه چیز را می‌شود بهشان گفت. مامان شاید اولش خیلی خوشش نمی‌آمد و عکس‌العمل نشان می‌داد اما خونسردی همیشگی بابا و رویکرد منطقی‌اش به تمام اتفاقات همه چیز را در خود حل میکرد.  حالا محمد همان آدمی بود که سر راه من با یک لیست بلندبالا از نبایدها ظاهر شده بود و من نمی‌توانستم کنارش بزنم. نمی‌توانستم به لیست نبایدهایم اضافه‌اش کنم.  زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 11:06

امسال برایم به اندازه‌ی ده سال گذشت. حساب موهای سفید روی سرم را ندارم اما فکر کنم بیشتر شده‌اند.گاهی وقتی چشم‌هایم را می‌بندم باورم نمی‌شود که فقط سی سالم است. قرار بود مرگ آدم‌ها تلنگری باشد برای بهتر زندگی کردن اما برای من تجربه‌ی نزدیک شدن مرگ عجیب بود.  به پروفایل اینستاگرام، فیلم‌ها و عکس‌هایی که از رفتگان امسال مانده است سر می‌زنم و با خودم می‌گویم: «هیچ‌وقت فکر می‌کرد این آخرین عکسش باشد؟ آخرین پستش». به بار آخری فکر میکنم که روی پله‌های خانه‌ی مامان با اسما خداحافظی کردم و چشم‌های هر دویمان از اشک خیس بود. از پله‌ها که پایین میر‌فت سیر نگاهش کردم. آن آخرین ساعت‌هایی که آمد تا با هم باشیم و با علی باز کند ثانیه به ثانیه یادم مانده است. هیچ‌کدام‌مان فکر نمی‌کردیم بار بعدی که همدیگر را ببینیم به جای تاخت‌ زدن علی‌هایمان و در آغوش گرفتن و فشردن‌شان، قرار است همدیگر را بغل کنیم و گریه کنیم. علی او در همان لحظه باقی‌ماند و هرگز پا به دنیای ما نگذاشت.  من و اسما با هم قرار گذاشته بودیم که اسم پسرهای هر دویمان علی باشد. عاشق این اسم بودیم. از قضا هر دو محمدهایمان هم عاشق این اسم‌ بودند. اما این قرار عاشقانه همان‌جا تمام شد.  علی انصاریان فوتبالیستی که هیچ وقت دوستش نداشتم و از خنده‌هایش حرصم می‌گرفت، مرد و حالا من خاطراتی را به یاد می‌آورم که اصلا قبل رفتنش یادم نبود. بازی پرسپولیس و استقلال، کری خواندن علی و امیرحسین در خانه‌ی آقاجون و مامان‌جون. بالا و پایین پریدن‌های بچگانه‌شان و پسری قرمز پوش وسط زمین که موهایش از بقیه‌ی پسرهای توی زمین قشنگ‌تر بود. صورتش یک جدیت مردانه‌ای داشت که جذاب بود و احتمالا من همان موقع‌ها ازش خوش می‌آمد اما هیچ‌وقت نفهمید زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 11:06

من هیچ‌وقت نمی‌دانستم که آدم میتواند به غم معتاد بشود! اما انگار من به غم اعتیاد پیدا کردم به نوستالژی‌های غم‌آنگیز. به خاطره گفتن آدم‌ها. آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشان. آنها از گذشته‌هایی که فکر میکنند شیرین بوده خاطره تعریف می‌کنند و من به طرز احمقانه‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اشک توی چشمانم جمع می‌شود. حال و هوای آن‌ها را تصور میکنم طوری که انگار آنجا بودم. این کارم شاید عجیب نبود اگر بدون برنامه‌ریزی و خواست من اتفاق می‌افتاد. اگر وقتی یک جا نشسته بودم یک کسی خاطره می‌گقت و من غم‌انگیز می‌شدم و اشگ توی چشمانم جمع می‌شد اما گشتن دنبال آدم‌هایی که از روزهای قبل‌شان خاطره بگویند و بعد من برای این نداشتن‌های فعلی‌شان اشک بریزم، عجیب است.  از هر خاطره‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اصلا اگر کسی یک عالمه خاطره خنده‌دار هم تعریف کند من تهش چشم‌هایم اشکی شده است .از نبودن آن لحظه‌ها، از تصور تکرار نشدنش از فکر کردن به تمام شدنش.  تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا اینطوری شده‌آم. هی به خودم می‌گفتم، مریم چه مرگت شده؟ مگر مریضی که در یوتیوب و اینستاگرام می‌گردی و خاطره گفتن‌ آدم‌ها از آدم‌هایی که مرده‌اند را پیدا کنی و وسط لبخند زدن‌، اشک بریزی؟ جواب این پرسش بی‌پاسخ مانده بود تا همین دیشب. دیشب قبل از اینکه خوابم ببرد، در حالی‌ که از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و تعداد بالش‌های زیرسرم را جابه‌جا می‌کردم به یکباره به خودم گفتم، دلم نمی‌خواهد به ایران بروم. شنیدن این جمله آن هم با صدای بلند رو به اتاق خالی و تاریک و بدون هیچ‌مقدمه‌ای وحشت‌زده‌آم کرد.  خودم از آن دیگری پرسیدم آخر چرا؟ تو که همه روزهای سال برای رفتن به ایران روزشماری می‌کردی؟ صدبار تصور می‌کردی ک زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 11:06

تقریبا دوهفته گذشته است و من در صفحه‌ی گزارش هفتگی‌ام فقط چندخطی نوشته‌ام. آن هم چندخط پراکنده که به امید روز موعودی نوشته شده است که وقت بگذارم و میان‌شان یک ربطی پیدا کنم. اسلاید‌های درست نشده من را زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 4 تير 1399 ساعت: 4:45

امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه می‌شد نمی‌توانست من را از جا زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 7:41

دوری و دوستی به نظر کلمه‌ی بدی می‌آید. همه اول به کلمه‌ی «دوری» توجه می‌کنند و بعد متوجه واژه‌ی «دوستی» می‌شوند. بعضی اوقات نیز کلمه‌ی «دوستی» به کل حذف می‌شود و چیزی از آن در ذهن باقی نمی‌ماند، انقدر زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:10

مدتی می‌شود که آرام و قرار ندارم. هر روز به دنبال این هستم که یک کار جدیدی را شروع کنم یا کارهایی که از قبل مانده است را سر و سامان بدهم. تنها کاری که دست و دلم به انجامش نمی رود و یک طورهایی راجع بهش زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:10

امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:10

از روزی که اطرافیان متوجه می‌شوند که شما باردار هستید روند زندگی شما رو به تغییر خواهد بود. زندگی فردی، فکرها و حالات درونی‌تان از همان روزی که تصمیم به بارداری می‌گیرید تغییر می‌کند اما روابط اجتماعی زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:10

از صبح که از خواب پاشدم در حال محاسبه‌ی زمان رسیدن‌شون هستم. بیشتر از ده ماه میشه که ندیدمشون و میشه گفت از شدت دلتنگی بی‌حس شدم. اما حالا که دارن میان انگار یادم افتاده که چقدر دلتنگشونم. وقتی دیروز زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreamsvoice7 بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:10